وقتی مرگ ناگهانی پسرشان دنیای مری و پیتر را ویران کرد، تنها دلخوشی شان رفتن روزانه به مزار او بود. اما حضور مرموز فردی ناشناس که هر روز پیش از آن ها گل رز قرمز تازه ای روی قبر می گذاشت، اندوه شان را به کابوسی از کنجکاوی و راز بدل کرد . رازی که با نصب یک دوربین و دیدن ویدیو، حقیقتی باورنکردنی را برملا ساخت و مسیر زندگی شان را برای همیشه تغییر داد.
به گزارش خط سلامت مری و پیتر در سوگ پسرشان بودند که در یک حادثه وحشتناک کشته شده بود. هر روز به سر مزار او می رفتند. با این حال، پس از حدود یک ماه متوجه شدند همیشه کسی قبل از آن ها به آنجا می رفته است. هر روز، یک گل رز تازه روی قبر او گذاشته می شد. اما چه کسی این گل رز را می گذاشت؟ پیتر راه حلی داشت: او یک دوربین کار گذاشت تا بفهمد چه کسی است. اما وقتی آن فرد را دید، شوکه شد.
دریافت فیلم
پیتر و مری در راه بازگشت به خانه بودند، پس از آنکه فیلم ضبط شده توسط دوربین را برداشتند. در بدنشان ترکیبی از هیجان و دلهره موج می زد. اما هیچ چیز نمی توانست آن ها را برای چیزی که قرار بود ببینند آماده کند.
تصمیم درست؟
آن ها تا روز بعد صبر کردند تا فیلم را تماشا کنند. پیتر و مری پر از آدرنالین و تردید بودند، می خواستند مطمئن شوند که تصمیم درستی می گیرند.
دکمه پخش را بزن
وقتی صفحه نمایش لرزید و یک پنجره ی پاپ آپ باز شد، پیتر و مری نگاه کردند. فقط کافی بود دکمه ی پخش را فشار دهند تا بفهمند چه کسی گل های سرخ را بر سر مزار پسرشان می گذاشت. اما چه کسی بود که مدام گل های سرخ بر سر مزار پسرشان می گذاشت؟ آیا قرار بود با این فرد روبه رو شوند؟
از دست دادن پسرشان
والدین، مری و پیتر، هرگز نتوانستند از مرگ پسرشان، مایکل، بهبود یابند. او تنها ۱۸ سال داشت که در یک تصادف رانندگی کشته شد؛ حادثه ای که زندگی هر دو را ویران کرد. از آن زمان، فقط خودشان مانده بودند و همین برایشان سخت بود. هیچ پدر و مادری انتظار ندارد قبل از فرزندش بمیرد.
خیلی زود رفت
پس از مرگ پسرشان، چیز زیادی برایشان باقی نماند. تمام پس اندازشان صرف مراسم خاکسپاری او شد. با این حال، هیچ گاه شکایتی نکردند. پسرشان سزاوار آرامگاه خوبی بود، و قول داده بودند تا مدت ها پس از مرگش از مزارش مراقبت کنند. مایکل خیلی زود از دنیا رفت، اما آن ها نمی دانستند مرگ او چه پیامدی خواهد داشت.
هر روز به دیدارش می رفتند
آن ها هر روز به مزارش سر می زدند و با خود گل و یادگاری هایی می بردند تا او را یاد کنند. این کار برایشان تبدیل به یک آیین روزانه شده بود، روشی برای حفظ نزدیکی به پسرشان. فقط خودشان دو نفر بودند و از این زمان دو نفره برای حرف زدن با پسرشان درباره ی روزشان لذت می بردند. اما بعد متوجه چیز عجیبی شدند.
چیزی روی سنگ قبر
مری و پیتر در روز دوشنبه به سمت گورستان می رفتند. اما وقتی به قبر پسرشان نزدیک شدند، چیزی روی آن دیدند.
مری گفت: این دیروز اینجا نبود.
پیتر هم تایید کرد. چرا باید کسی چیزی روی سنگ قبر شخص دیگری بگذارد؟ هر دو گیج و متعجب بودند.
یک گل رز قرمز

روی سنگ قبر، یک گل رز قرمز تنها قرار داشت و هیچ کس نمی دانست چه کسی آن را گذاشته است. اطراف را نگاه کردند، اما کسی آنجا نبود. قبرهای اطراف را هم جست وجو کردند تا ببینند آیا روی بقیه هم گل رز گذاشته شده یا نه، اما فقط مایکل بود که گل داشت. برایشان عجیب بود.
باز هم تکرار می شد
ابتدا این را یک عمل تصادفی از مهربانی یک غریبه دانستند. اما هر بار که گل پژمرده می شد، گل جدیدی جای آن می آمد. کنجکاوی شان نسبت به اینکه چه کسی این کار را می کند بیشتر و بیشتر شد، اما راهی برای فهمیدنش نداشتند.
ایده عالی
بعد از چند ماه، یاد گرفته بودند با دیدن گل رز احساس آرامش کنند. با این حال، هنوز می خواستند معما را حل کنند. تا اینکه یک روز پیتر با ایده ای به خانه آمد.
گفت: چی می شه اگه دوربین هایی اطراف قبر مایکل نصب کنیم؟!
اما مری چندان خوشحال نشد.
مخالفت همسرش
او گفت: پیتر، مطمئنم این کار نقض قوانین حریم خصوصی محسوب می شه.
اما پیتر به این راحتی ها تسلیم نشد. مصمم بود بفهمد چه کسی گل رزها را روی قبر پسرشان می گذارد. بنابراین، یک شب بدون اینکه به همسرش بگوید، دوربین امنیتی جدیدی خرید و به قبرستان رفت.
نصب دوربین

هوا کاملا تاریک بود و تنها منبع نورش چراغ قوه ی جیبی کوچکش بود. دنبال بهترین نقطه برای پنهان کردن دوربین گشت و مطمئن شد زاویه ی دید آن به قبر پسرش واضح است. سپس دوربین را نصب کرد و با افتخار به آن نگاه کرد. حالا فقط باید منتظر می ماند.
وانمود کردن به خواب
او به خانه برگشت و به تخت رفت. مری وانمود کرد که خواب است. او می دانست همسرش آن شب چه کرده، اما دخالتی نکرد. او هم به همان اندازه کنجکاو بود که بداند آن فرد چه کسی است، هرچند حاضر نبود این را به زبان بیاورد.
راز خودش
در دو هفته بعد، هر روز به قبر مایکل سر می زدند. پیتر همچنان مشکوک رفتار می کرد و پنهانی به دوربین نگاه می انداخت. مری هم متوجه این موضوع شد اما چیزی نگفت. او از نگه داشتن راز خودش لذت می برد. اما بعد پیتر اشتباه بزرگی مرتکب شد.
یک تماس غیرمنتظره
صبح سه شنبه، پیتر و مری آماده می شدند تا به قبرستان بروند که تلفن زنگ خورد. تماس از طرف مدیر گورستان بود. او گفت که ناچار شده دوربین را جمع آوری کند، چون کسی از نصب آن شکایت کرده بود. مدیر متوجه شده بود که لنز دوربین روی قبر مایکل متمرکز است و حدس زده بود که کار پیتر و مری باشد.
ممنوعیت فیلم برداری
چون فیلمبرداری بدون اجازه ، خلاف مقررات حریم خصوصی قبرستان بود، زن مجبور شد دوربین را تحویل پلیس دهد. با این حال، چون او شخصا «مری» و «پیتر» را می شناخت، برایشان استثنا قائل شد. او نسخه ای از فیلم را فقط برای آن ها نگه داشت، اما هیچ گاه به آن دو نگفت که در ویدیو چه دیده است.
دریافت فیلم
او به مری و پیتر قول داده بود که آن ها می توانند در پایان روز، نوار را تحویل بگیرند. این خبر برایشان فوق العاده بود چون بی صبرانه می خواستند بدانند چه کسی آن گل های رز قرمز را روی قبر پسرشان می گذارد. بنابراین روز را با مشغول کردن خود سپری کردند تا زمان رفتن به قبرستان فرا برسد.
حرفی عجیب
چند ساعت بعد بالاخره توانستند به قبرستان بروند تا فیلم را تحویل بگیرند. سرپرست قبرستان که در کنار قبر مایکل ایستاده بود، یک فلش USB در دست داشت. اما وقتی آن را به آن ها داد، جمله ای زیر لب گفت مری و پیتر متوجه اش نشدند.
«باید این را ببینید»
آن ها کمی درباره زندگی شان و وضعیت پدر و مادرشان صحبت کردند. اما وقتی سرپرست قبرستان می خواست برود، فلش را به آن ها داد و گفت: فکر کردم باید این را ببینید. این جمله مری و پیتر را گیج کرد، ولی چند روز بعد همه چیز برایشان روشن شد.
خوابیدن رویش
آن ها فلش را به خانه بردند، اما از تماشای ویدیو مضطرب بودند. زن در قبرستان دقیقا چه منظوری داشت؟ اگر دیدن آن کلیپ، تمام خاطراتشان از پسرشان را تغییر می داد؟ تصمیم گرفتند بخوابند و فردا صبح تصمیم بگیرند.
آیا ارزشش را دارد؟
صبح روز بعد، فلش هنوز روی میز آشپزخانه بود. آنها در حین خوردن صبحانه به آن نگاه کردند. مری از پیتر پرسید: «می خواهی چکار کنیم؟ واقعا منطقیه که ببینیمش؟» اما پیتر چیزی نگفت و فقط به فلش خیره شد. آیا این فلش قرار بود زندگی شان را برای همیشه تغییر دهد؟
«باید بدونم»
در نهایت پیتر بلند شد و فلش را برداشت. گفت: «مری... من باید بدونم. وگرنه هیچ وقت نمی تونم از این غم بگذرم.» مری هم موافقت کرد. او گفت: «بیا با هم ببینیمش.» وقتی این را گفت، پیتر کمی آرام تر شد اما این آرامش زیاد دوام نداشت.
وقتشه
مری لپ تاپش را پیدا کرد، آن را روی میز گذاشت و روشن کرد. پیتر و مری آخرین نگاه را به هم انداختند و گفتند: «ما می تونیم.» اما هیچ چیز نمی توانست آن ها را برای چیزی که قرار بود ببینند، آماده کند.
دکمه پخش
پیتر با یک دست فلش را گرفت و با دست دیگر، دست مری را. فلش را به آرامی داخل لپ تاپ گذاشتند. صفحه نمایش کمی لرزید و پنجره ای باز شد. فقط کافی بود دکمه «پخش» را بزنند تا بفهمند چه کسی آن گل های قرمز را روی قبر پسرشان می گذارد.
زمان پاسخ ها
وقتی زمان پخش ویدیو فرا رسید، دست پیتر از ترس می لرزید. او هیچ ایده ای نداشت قرار است چه ببیند. نشانگر موس را آرام روی دکمه پخش برد و مطمئن شد مری آماده است. سپس فیلم شروع شد.
روزی عادی
در ابتدا چیز خاصی در فیلم نبود. دوربین نمای واضحی از قبر داشت، اما هیچ کس دیده نمی شد. مری و پیتر بعد از پنج دقیقه شک کردند که شاید اشتباه کرده اند، تا اینکه حرکتی در گوشه تصویر دیدند.
یک رز قرمز
شخصی با لباس کاملا مشکی به سمت قبر پسرشان آمد. نمی توانستند تشخیص دهند چه کسی است. تنها چیزی که جلب توجه می کرد، رز قرمزی بود که در دست داشت. او آن گل را روی قبر گذاشت بدون اینکه چهره اش را نشان دهد. چه کسی می توانست باشد؟
جست وجوی سرنخ
مری و پیتر چند بار صحنه را دیدند تا شاید نشانه ای پیدا کنند. مری گفت که به نظر می رسد آن فرد زن است، اما او عینک آفتابی بزرگی به چشم داشت که صورتش را پنهان کرده بود. با این حال، چیزی در حرکاتش آشنا بود.
شناخت
در نهایت فهمیدند چرا احساس می کردند زن را می شناسند چون واقعا با او آشنا بودند. مری پرسید چطور ممکن است او آنجا باشد، اما هیچکدام پاسخی نداشتند. حالا می دانستند باید بفهمند او چه کار در قبرستان دارد.
سال ها پیش
بیش از ده سال بود که او را ندیده بودند. مری و پیتر بارها فیلم را دیدند. مری گفت تا وقتی با خود زن صحبت نکند، نمی تواند بخوابد. قطعا چیزی عجیب در جریان بود. اما فقط یک مشکل وجود داشت.
تماس گرفتن
از آن جا که سال ها از آخرین دیدارشان گذشته بود، هیچ راهی برای تماس با او نداشتند. دوستی هم نبود که بتواند کمک کند. تنها گزینه شان این بود که به قبرستان بروند و منتظر بازگشت زن بمانند شانسی کم، اما نتیجه ای غیرمنتظره در پی داشت.
روزی تازه
مری و پیتر صبح زود به قبرستان رفتند. نمی دانستند آیا زن طبق برنامه خاصی می آید یا فقط گاهی سر می زند. آخرین چیزی که می خواستند این بود که او را از دست بدهند. اما وقتی رسیدند، شخصی از قبل در آنجا منتظرشان بود.
کنجکاوی مشترک

وقتی پیتر و مری به قبرستان رسیدند، متوجه شدند سرپرست قبرستان دوباره سر مزار پسرشان آمده است. او پرسید آیا ویدیو را دیده اند یا نه. به نظر می رسید خودش هم کنجکاو شده بداند آن ها چه فهمیده اند. اما پیتر و مری نگرانی های خودشان را داشتند.
اطلاعات بیشتر
مری و پیتر از سرپرست درباره زن سوال کردند، اما او فقط می دانست که زن به طور منظم به آن جا می آید. از آن جا که خودشان دوربین را نصب کرده بودند، سرپرست فکر می کرد آن ها هم نمی دانند زن کیست. اما واکنش پیتر و مری او را شگفت زده کرد.
پدری ناراضی
وقتی پیتر گفت می دانند زن کیست و فقط می خواهند بفهمند چرا به قبر مایکل می آید، سرپرست فهمید موضوع پیچیده تر از آنی است که فکر می کرد. آشکار بود که پیتر از حضور آن زن ناراحت است، اما چرا؟
سوال های بی پاسخ
سرپرست با خود فکر کرد چرا این زوج مستقیما با آن زن تماس نمی گیرند، اما نمی خواست زیاد در امور خصوصی شان دخالت کند. این موضوع به وضوح شخصی بود. با این حال، برخلاف انتظار، او تصمیم گرفت تنهاشان نگذارد.
جاسوسی
سرپرست تظاهر کرد که به دفترش برمی گردد، اما پشت درختی نزدیک قبر پنهان شد. او حالا درگیر ماجرا شده بود و کنجکاوی اش بیشتر شده بود تا بداند این مهمان اسرارآمیز کیست. و طولی نکشید تا پاسخش را پیدا کند.
ماشینی آشنا
از پشت درخت، دید که ماشینی وارد پارکینگ قبرستان شد. ماشینی که بارها آن را دیده بود و مطمئن بود متعلق به همان زن است که برای دیدن مایکل می آمد. از دیدن آن، هیجان زده شد چون می خواست بداند حقیقت چیست.
آماده انتظار
در حالی که پیتر و مری از اینکه کسی در حال تماشایشان است خبر نداشتند، فقط نشستند و منتظر ماندند. آن ها دیدند ماشینی در پارکینگ توقف کرد، اما بی تفاوت بودند تا اینکه در ماشین باز شد و زنی بیرون آمد. حتی از فاصله ای دور هم او را شناختند خودش بود.
آماده برای انتظار
زن، یک شاخه گل رز قرمز در دست داشت درست مانند آنچه در ویدیو دیده بودند. او با آرامش به سمت قبر حرکت کرد و سرش را پایین گرفته بود. به نظر می رسید بدون آن که به مسیر نگاه کند، راه را به خوبی می داند. وقتی بالاخره سرش را بلند کرد، خشکش زد.
ایستادن و خیره شدن
آن ها آرام ایستادند و چند لحظه به هم خیره شدند. نه حرکتی کردند و نه حرفی زدند. سرپرست قبرستان هیچ ایده ای نداشت که در ادامه چه اتفاقی می افتد. آیا قرار بود دعوا کنند؟ مشاجره؟ فریاد؟ او شروع کرد به فکر کردن که آیا ممکن است برای هم خطری باشند؟
تغییری غیرمنتظره
در نهایت مری یک قدم به جلو برداشت. سرپرست با دیدن شادی و اشک خوشحالی او شگفت زده شد. مری آن زن را با نام صدا زد «نوا». سرپرست نمی توانست چشم از چهره پیتر و واکنش های آن زن بردارد.
گرفتن تصمیم
پیتر هم یک قدم به جلو برداشت و بازوانش را به سوی زنی که نوا نام داشت دراز کرد. زن فورا حرکت نکرد، انگار در حال فکر کردن بود که چه باید بکند. اما وقتی تصمیمش را گرفت، به سوی پیتر رفت و در آغوشش کشید. انگار تمام فشار و تنش ها ناگهان از بین رفت.
آغوش و عشق
سرپرست از اینکه داشت چنین لحظه ی احساسی ای را مخفیانه تماشا می کرد احساس گناه کرد، بنابراین از پشت درخت بیرون آمد تا با آن سه نفر صحبت کند. آن ها همگی با اشتیاق همدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه می کردند. این چیزی نبود که سرپرست انتظارش را داشت، اما آشکار بود که چند بخش مهم از ماجرا را نادیده گرفته بود.
در جست وجوی حقیقت
سرپرست نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به سمتشان رفت تا بیشتر درباره ی این بازدیدکننده ی اسرارآمیز قبر مایکل بداند. مری و پیتر متعجب بودند که چرا سرپرست هنوز آنجا بود و چرا تا این اندازه به امور خانوادگی شان علاقه نشان می داد. اما پرسش بعدی او آن ها را بیشتر شوکه کرد.
فقط یک سوال
سرپرست پرسید که نوا چه کسی است و چرا لازم بوده همه چیز این قدر پنهانی باشد. مری و پیتر این سوال را بی ادبانه دانستند، اما نوا به نظر نمی رسید ناراحت شود. به هر حال، سرپرست به دیدن نوا عادت کرده بود. پاسخ نوا واقعا حیرت آور بود.
اتحاد دوباره
نوا اعتراف کرد که او دختر مری و پیتر است. سرپرست نمی توانست باور کند. او تصور می کرد نوا غریبه ای است شاید دوستی قدیمی یا معشوقه ای سابق. اما پس از دانستن حقیقت، حتی بیشتر گیج شد که چرا مری و پیتر مجبور شده بودند بر مزار پسرشان جاسوسی کنند.
کل ماجرا
نوا توضیح داد در دوران نوجوانی از خانه فرار کرده و زندگی مستقلی برای خود ساخته بود. وقتی سرانجام تصمیم گرفت دوباره با والدینش ارتباط بگیرد، مطمئن نبود که آن ها تمایل به دیدنش داشته باشند. بنابراین، خودش به تنهایی به سر مزار مایکل می رفت. حالا که دوباره با هم بودند، نوا باید اعترافی می کرد.
مراسم خاکسپاری
بعد از اینکه از مرگ مایکل با خبر شد، نوا به والدینش اطلاع داد دلش برایشان تنگ شده و می خواهد در کنارشان باشد. اما وقتی در مراسم خاکسپاری آن ها فورا او را نشناختند، نوا تصور کرد دلیلش این است که زمان زیادی گذشته. او مطمئن نبود مری و پیتر واقعا بخواهند دوباره او را به خانواده بازگردانند.
بازگشت به خانه
پیتر و مری از بازگشت نوا به زندگی شان بسیار خوشحال بودند. آن ها به شدت دلشان برایش تنگ شده بود و می خواستند به هر طریقی گذشته را جبران کنند. آن ها عهد بستند که هیچ چیز دیگر بین شان فاصله نیندازد و با هم، برای سال های آینده، یاد مایکل را زنده نگه دارند.
برای ورود به صفحه اینستاگرام کلیک کنید.تمام مطالب سایت اختصاصی و توسط تحریریه خط سلامت تولید شده است، استفاده با ذکر منبع و لینک دهی بلامانع است